7چشمه

یا علی مددی!

7چشمه

یا علی مددی!

یک من...یک تو...

وقتی صاحبت را گم کرده باشی!
آقا
ما دلمان خیلی کوچک است...کوچکتر از همین فندقهایی که با دندان میشکنیم و شکر زبانیش را هم با خوردنشان بالا می اندازیم تا نفس معیوبمان را راضی کنیم که بله! ما هم خیلی شکر گزاریم!
آقا ما دلمان خیلی کوچک است! انقدر که با یک حبه قند محلول قلبمان به حد اشباع میرسد!
دلمان تنگ است! مثل شلوار های امروزی!(مثالی ملموس تر از این بلد نبودم)
با یک آه دلمان می گیرد! با یک خنده دلمان باز می شود! تو که نباشی ، همینطور می شود دیگر!
تو که نباشی....مردم می توانند راحت به تو تهمت بزنند ! خرابت کنند!
تو که نباشی...آدم خودش هم تهمتها را باور می کند! مشکوک می شود! تو که نباشی دیگر میدان کشوری
بی صفاست ! (هر که نداند فکر می کند من هزار بار تو را آنجا دیده ام)
سرت را پایین می اندازی ... و بی خیال خاطرات چند سال قبل می شوی!
تو که نباشی .... من آواره می شود!....و یلان و مضطر می شود! تو که نباشی مسجد صاحب الزمان هم
میشود یک جای معمولی.... خوب حق داری بگویی تقصیر خودت است! حق داری بگویی خودت نخواستی!
خودت به چیزهای دیگر مشغول شدی! خودت نگذاشتی دل گنده شوی!!
حق داری!
ولی دلم می سوزد... برای خیالهای چند سال قبلم! دلم می سوزد برای آرزویت! برای خیمه ات!
برای روضه ی نخوانده ام ! برای نوازشت!
هنوز هم من فقط تو را دارم!
اما تو که خوش بحالت!عالمی حیرانت هستند! جان جهانی آقا!
.
.
.
السلام علیک یا ولی الله!

۲۹ امین سالگرد



هر دو محمود ارجمندی....اما این کجا و آن کجا!


ممنون از صادق چناری عزیز ،بابت این عکس






پی نوشت: تنم میلرزه به این قبر نگاه می کنم!!!!

د.د یا بن الحسن

شکوائیه


آقا! من شکایت دارم…


عصبانیم!پریشانم!مدیریت امور زندگیم از دستم در رفته! یک خواسته مگر چقدر مهم بود که شش ماه است ما را سر میدوانید!


ببخشید…مدام دارم حرفهایم را سانسور می کنتم تا بی ادبی به شما نباشد!


ولی بخدا دیگر به اینجایم رسیده!ببین ما چکار می کنیم و آخر دست چه حرفهایی پشت سرمان درست می کنند!


ببین چطور شده ایم مسخره ی محافل خاص و عام!ببین وقتی بابای ادم هم کاری به سر آدم بیاورد که دشمن آدم هم ان کار را نمی کند!


من شکایت دارم! من نه این بودم که حالا هستم!من شکایت دارم … من دنبالتان دویدم ولی زمینم زدید!!


چطور هم زمین خوردم!حاجت خواستم دست رد به سینه ام زدید!


بهش اس ام اس زدم جوابم داد:آقای فلان ان شا الله در عمل محب باشی"


بعد که کاری را خواستم برایم انجام دهد ،جواب داد: به من ربطی نداره!!!


ما اینطور از مبلغینتان یاد بگیریم که در عمل محبتان باشیم!بخدا ادعا نیست….بجانم قسم ریا نیست!! من برایت خودم را آبرویم را سوزاندم!وقتی عاشقم کردی ….کاش فکر امروز را هم می کردی!!


فکر اینکه حالا که زمین افتاده ام چشمم به دست کرمت است!اما هر دفعه یک جور زدی توی سرم….


قدر و عرفه و غدیر و عاشورا را هم ازم گرفتی و با یک تیک پا گفتی برو گم شو….


نمی روم ز دیار شما به کشور دیگر


برون کنیدم از این در درایم از در دیگر!



تو که نمی خواستی پس چرا اینهمه حدیث و آیه ی رحمت در گوشم زمزمه کردی؟!پس چرا امام رضا آنطور جوابم را داد؟! پس چرا سوال میپرسیدم جوابم را زود میدادی؟!حالا چرا این همه اشک را بی محل می کنی؟!


احساس می کنم ریا کار شده ام!(وقتی که تحویلم نمی گیری) احساس می کنم سرشار عجب شده ام(وقتی که مرا به خود واگذار می کنی)


نوشته بودی شیعیان ما به ما اعتماد ندارند! اعتماد کردم ولی….--------------<من بریده ام...نه از شما...نه!


من از خودم از هستی ام از همه چیز بریده ام!همه دیگر فهمیده اند ! شده ام یک مرده ی متحرک!


نمی دانستم...نمی دانستم....سرنوشت کسی که عاشقت شود ولی مایه اش را نداشته باشد چقدر بد می شود!


بی آبرو...بی زندگی... بی کس و تنها!



ولی بجانم قسم دوستت دارم!!!




دیشب غزلی سرود عاشق شده بود


با دست و دلی کبود عاشق شده بود


افتاد و شکست و زیر باران پوسید


آدم که نکشته بود عاشق شده بود


-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بعد التحریر:
چه حس جالبیست وقتی همراه یک شکارچی راه میروی و فرار پرنده ها را میبینی و شعر صیاد را زمزمه می کنی
کوهها چقدر دوستهای خوبی هستند...
کاش برای همیشه کنار کوهها و این آسمان مست باقی بمانی!حیف که شاعر هستی از اول مقدر
فرمود تا:زود دیر شود!

من و این نقطه ها.....

عاشقان را سر شوریده به ژیکر عجب است

دادن سر نه عجب! داشتن سر عجب است!؟

حق داشتی حافظ!



مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ

که وعده را تو نمودی و او بجای آورد!

این بیت از افاضات جناب حافظ جنت مکان است خطاب به پدر رانده شده ی من ،جناب آدم!

خوب حرف حق را باید زد...
انگور بود یا سیب یا گندم....؟؟...نمیدانم...پدرم ادم نیز هیچ وقت دوست نداشت خاطره ی آن روز را تعریف کند!

فقط قرار بود پدرم از ان نخورد...

"ولا تقربا هذه الشجره"
یعنی به این درخت نزدیک نشو....


و پدر نزدیک که هیچ ، از آن خورد... فتکون من الظالمین!

و خدا بابای من رو بیرون کرد!بابایی که خدا بخاطر او ، شیطان عابد رو راند!

اما مشکل شیطان و بابام هر دو یکی بود! اونها مطیع نبودند

الغرض!
جناب حافظ کنایه زد به بابام..... که من غلام اون شاهیم که منع نشده هم از آن گندم نخورد....
علی نان گندم هم نخورد با اینکه صاحب باغها و زمینها و مثلا خلیفه بود! میگفت : من سیر نمیخوابم نکند کسی در مملکتم گرسنه باشد!
نانی که علی میخورد نان جو بود و آنقدر سفت و غیر قابل خور بود که هیچ کسی جز خودش از اون نمی خورد...
علی ادمی بود که
وقتی سه روز افطارش رو به فقیر و یتیم و مسکین داد

آخرش گفت: انا نخاف من ربنا یوم عبوسا قمطریرا"
ما از خدا میترسیم روز هولناک قیامت!!!


حق داشتی حافظ! حق داشتی...

من که پسر آدمم هم همین رو میگم

غلام پیر مغانم ز من مرنج بابا

که وعده را تو نمودی و او به جای اورد


پ.ن: این مطلب رو قبلا" توی وبلاگی به اسم هابیل نوشته بودم که اون رو پیش از اینکه یک ماهش بشه پاک کردم.