7چشمه

یا علی مددی!

7چشمه

یا علی مددی!

موجی نامه ی شیخ النقطه!

اینجا وبلاگ "من" است!
عشقم کشیده با خدای خودم حرف بزنم..... اصلا" عشقم کشیده که ریا کنم!ولی بیچاره تو چه میدانی "عشق" چیست؟
مزه اش را نچشیده ای!چای و قند و نسکافه که نیست....عشق است....عین قهوه تلخش هم شیرین است!
زیادی از 7-8 سال نگذشته که آرزو نه ،یقین این را داشتم که می روم.... رو ی پاهایش! با خون!سرخ....من حرف این دیوانه ها را که مردم از زبانش هی تکرار می کنند قبول ندارم....مشکی رنگ عشق!؟!...هیهات!
سرخ رنگ عشق است! آن هم سرخ خون ،نه غمزه!
(گفتم : {من} امشب افتاده ام روی خط ریا...نه شوخی می کنم نه .دروغ!)
از کجا می گفتم؟! از عشق... از سرخ...از سرخی خون!
بهش می گفتم من سرم نمی شود از زن و زندگی!...ولمان کن.... من را شهید کن! من حوصله ی این دنیایت را ندارم...بذار بیام پیش خودت....من مال اینجا نیستم! سرم نمی شود چه دارند می گویند! بیلمان
عشق بود دیگر.... تو چه میدانی مزه اش را؟خودمم حالا حالیم نمی شود یعنی چه؟ یعنی دیوانگی؟ طرف مخش تعطیل شده بود.... با چفیه میرفت مدرسه....میگفت مقدس است!
آخه خره ، توی این دور و زمانه ی اصلاحات که نشریات می نویسند زیارت نامه ی حسین منشا خشونت است مرض داریزیارت عاشورا توی جیبت می گذاری؟
پیل خشک .پیل تر محمدی صبح کاظمی فر گلستانی صف کوه کوه
.
.
.
مهدی درویشی که پر کشید....خوب خداخودش که می داند چقدر گنه کار بودم...ولی بهش گفتم: نوبت من بود چرا؟چرا اونو بردی؟من مال این جهنم نیستم!... ولی منو نبرد!
میدونی خیلی نفهمی؟ توی فعالیتها و تمرینهای درس ادبیات و انشا آخرش می نوشتی"شهیدان می روند نوبت به نوبت خوش آن روزی که نوبت بر {من} افتد) و معلم ادبیات زیرش خط می کشید و می نوشت"رفیقان می روند نوببت به نوبت خوش ان روزی که نوبت بر من اید!)
معلم ادبیاتتان هم نفهم بود،همین که این جمله را زیرش می نوشت!اصلا" همین خل ها بودند بچه های ما را لب توپ بردن!
معلم ادبیات اهل کاشان بود!نقاش نبود ولی ذهنمان را نقاشی کرد! موضوع های انشایش ابیات شعر کهن بودند!

برای همین بود که امتحانات نهایی سوم راهنمایی که ملت انشا 14 می گرفتند ، توی کارنامه ام زده بود 20!
گوربابای ریاضی16!..... امشب افتاده ام روی خط ریا! ریا هم مزه میدهد! بچش.... این اکس ماست!

دلم امروز خنک شد:
هی تو دلم میخندیدم و میخوندم:
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد
.
.
ناز پرورده نبودم.... خوشم می آمد پرواز کنم!اما هنوز که هنوز است سوار همین هواپیمای مگسی فرودگاه ایلام هم نشده ام!الخیر فی ما وقع! می خواستم پرواز کنم.... هلی کوپتر ها را که میدیدم حالت مستی بهم دست میداد!
حیف که عینکی بودم! گفتند فکرش را از سرت بنداز....نمی شود!!!
.
همانجا بود که سقوط کردیم توی صحرا!....عرفات؟ مشعر؟...کدام گوشه ی مشعر کدام کنج منا!
پیرمرد جوان عصایش را تکان میداد!می خواند....نبودید دیدنش را مزه مزه کنید.....فقط هادی رفته بود یک بار مشت و مالش داد!
حالا تو هی روزه و نماز بخوان.....(یا حضرت ریا! از سقف برو بالا از دیوار بیا پایین)
گفتم نمی فهمی عشق چیست؟!.... عشق تو نیستی ...نه تو، نه خیلی های دیگر.... عشق هادی است و پنجشنبه ی آخر سال که افتاد شنبه :-)))))و مزار.... وگم (گیج منگ )گفتن {من} به او.... و {من }و او
عشق هادی است! و صدای خوشمزه ی پیرمرد! سبحان هو...سبحان هو....صبحانه کو؟...صبحانه کو؟...آها ی خستگی ناپذیر من ، یادت می آید؟
اگر یک کار خوب طول عمرت کرده باشی به قرآن همین آوردن پیرمرد بود!
دارم میسوزم....آتشمان زد پیرمرد ژنده پوش!

کجای کاری میم نقطه؟ یک لا قبای استرسی گاگول!
پیرمردسوزاندت؟! پس این چیه اینجا؟....اااااااااااه(الف با فتحه) چرا نمی ذاری ریا بکنم؟ بذار بابا
برده بودمان...({من} می خواهم ریا بکنم....می خواهم از خودم تعریف بکنم!پس) {من} را برده بود وسط بیابان!
با خار و خاشاک انجا آتشم زد.... هی می گفت : امام زمان غریب است!هی می گفت ظهور نزدیک است!به ما چه؟
نههههههه غلام؟؟
هی میگفت: سرباز....سرباز برای آقایتان پیدا کرده اید؟.....همان روز پشت مزدا غیبت معلم زبانمان را کردم!دلم خنک شد....حمزه نگذاشت....گفتم:پیرمرد همه مان را برده بود.... انگار حمزه هم سوخته بود....گفت غیبتش را نکن!
زد توی ذوق نفسم!!!........یا ریا!
یا ریا.....پیرمرد خندان رفت شهر خودش ...پی زندگیش! پی عیالش! پی جان و مالش!
آنکس که تو را داشت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند!

گفت دیگر من ایلام نمی آیم!
خوب برود ...چکار کنم....من هم با صادق رفتم میدان کشوری .....میدان شهید کشوری! مرد جوان عجب محاسن زیبایی؟ عینک بهت نمیاد! لبخندت یک جوریست.... بیا همین کنار کشوری.... همینجا که مسجد جمکران شعبه ی دو اش افتتاح شده! بیا برویم نماز ... زیارت.....یا ریا!!! جوان نیامد!!! ناراحت شدم! گفت کار دارم...آخه عینکی چه کاری مهمتر از زیارت..... یا ریا ....... رفتم توی مسجد! مسجد بن بست بود....یعنی چه پس انتظار داری ضریح داشته باشد خوب همین دیوار هاست! یا ریا! بن بست بود!
داشتم از صحرا می گفتم..... ولمان کرد وسط صحرا..... اما حیف که خیمه نداشت!
خودم رفتم یک خیمه شبیه!فقط شبیه خیمه اش پیدا کردم که زیر این آفتاب نسوزم! برنزه نشوم! نکند فردا شوهر!!!! برایم پیدا نشود!بعد بترشم! خانه ی به نام...ماشین به نام ....و پول! هیچ کدام شوهر آدم نمی شود ننه!

وسط صحرا ولم کرد ... گفتم: با مام بله؟... گفت: هیچی نگفت! فک کنم گریه کرد پشت سرم! همین!

.
.
.
..................................... یا ریا!
دیگه ندیدمت! تا امروز که دیدم دارم برای خدا قدم برمیدارم!یعنی پام کج شد اگه نه من کی به راه تو میام!
نه؟!


یا ریا....


دلم برای یک جایی که هیچ کسی نمی تواند حدس بزند تنگ شده!!!!

کور شی الهی!


پایان


یا علی مددی! این دیگه ریا نیست!

یا حق

نخندید نخندید به این حال نخندید



اگر با دیگرانش بود میلی ...


.


.


خوب چرا؟ واقعا چرا؟!







این همه نشانه چیه؟.... چرا یکی هی داره منو هول میده! چرا وقتی مایوس میشم امیدوارم میکنه؟


چرا پشتم رو خالی نمی کنن که بخورم زمین؟ چرا.......؟


حمدالایعادل له حمدا....



نخندید نخندید به این حال نخندید


آقا پلیس بیداره!

نگذار چراغ چشمک زن باشیم!

که لحظه ای باشیم و باز....

نباشیم!

اینطور گاه ،هستیم و گاه نیستیم

...

عبس می شویم!!!!

 

من دوست دارم چراغ قرمز باشم!

دوست دارم تا روز قیامت گناه را پشت در قلبم معطل کنم.

تا خودش نا امید بشود و راهش را کج کند و از لاین دیگر برگردد به همانجایی که از آن امده!

....

من دوست دارم چراغ زرد باشم....برای دنیا و ما فیها ...همیشه محتاط باشم (نه معتاد)

...

من دوست دارم چراغ سبز باشم.

از همین چراغ سبزهایی که ثانیه شمار ندارند!...

 از اینهایی که میتوانی با خیال آسوده از آنها عبور کنی!

آری...

دوست دارم شما پشت چراغ قرمز معطل نشوی...یابن الحسن!

دوست دارم همیشه برای همه ی خوبان سبز باشم.

معطلشان نکنم!

تا آنها هم از من راضی باشند

لبخند بزنند!....

و لبخند بزنم

 

 

 

یا علی مددی!

-------------------------------

پ.ن:  ربنا افرغ علینا صبرا؛ وتوفنا مسلمین!!

الصبر مفتاح الفرج

 


بعد التحریر:

باباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

 

من رسما جلوی شاگردای امام و مخصوصا حاج همت کم آوردم!!!خودتون اینجا رو بخونید.

 

شهید حاج محمد ابراهیم همت

د.د یا بن الحسن

شکوائیه


آقا! من شکایت دارم…


عصبانیم!پریشانم!مدیریت امور زندگیم از دستم در رفته! یک خواسته مگر چقدر مهم بود که شش ماه است ما را سر میدوانید!


ببخشید…مدام دارم حرفهایم را سانسور می کنتم تا بی ادبی به شما نباشد!


ولی بخدا دیگر به اینجایم رسیده!ببین ما چکار می کنیم و آخر دست چه حرفهایی پشت سرمان درست می کنند!


ببین چطور شده ایم مسخره ی محافل خاص و عام!ببین وقتی بابای ادم هم کاری به سر آدم بیاورد که دشمن آدم هم ان کار را نمی کند!


من شکایت دارم! من نه این بودم که حالا هستم!من شکایت دارم … من دنبالتان دویدم ولی زمینم زدید!!


چطور هم زمین خوردم!حاجت خواستم دست رد به سینه ام زدید!


بهش اس ام اس زدم جوابم داد:آقای فلان ان شا الله در عمل محب باشی"


بعد که کاری را خواستم برایم انجام دهد ،جواب داد: به من ربطی نداره!!!


ما اینطور از مبلغینتان یاد بگیریم که در عمل محبتان باشیم!بخدا ادعا نیست….بجانم قسم ریا نیست!! من برایت خودم را آبرویم را سوزاندم!وقتی عاشقم کردی ….کاش فکر امروز را هم می کردی!!


فکر اینکه حالا که زمین افتاده ام چشمم به دست کرمت است!اما هر دفعه یک جور زدی توی سرم….


قدر و عرفه و غدیر و عاشورا را هم ازم گرفتی و با یک تیک پا گفتی برو گم شو….


نمی روم ز دیار شما به کشور دیگر


برون کنیدم از این در درایم از در دیگر!



تو که نمی خواستی پس چرا اینهمه حدیث و آیه ی رحمت در گوشم زمزمه کردی؟!پس چرا امام رضا آنطور جوابم را داد؟! پس چرا سوال میپرسیدم جوابم را زود میدادی؟!حالا چرا این همه اشک را بی محل می کنی؟!


احساس می کنم ریا کار شده ام!(وقتی که تحویلم نمی گیری) احساس می کنم سرشار عجب شده ام(وقتی که مرا به خود واگذار می کنی)


نوشته بودی شیعیان ما به ما اعتماد ندارند! اعتماد کردم ولی….--------------<من بریده ام...نه از شما...نه!


من از خودم از هستی ام از همه چیز بریده ام!همه دیگر فهمیده اند ! شده ام یک مرده ی متحرک!


نمی دانستم...نمی دانستم....سرنوشت کسی که عاشقت شود ولی مایه اش را نداشته باشد چقدر بد می شود!


بی آبرو...بی زندگی... بی کس و تنها!



ولی بجانم قسم دوستت دارم!!!




دیشب غزلی سرود عاشق شده بود


با دست و دلی کبود عاشق شده بود


افتاد و شکست و زیر باران پوسید


آدم که نکشته بود عاشق شده بود


-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بعد التحریر:
چه حس جالبیست وقتی همراه یک شکارچی راه میروی و فرار پرنده ها را میبینی و شعر صیاد را زمزمه می کنی
کوهها چقدر دوستهای خوبی هستند...
کاش برای همیشه کنار کوهها و این آسمان مست باقی بمانی!حیف که شاعر هستی از اول مقدر
فرمود تا:زود دیر شود!